هميشه مبهوت کربلا...
«آمد بهار جانها ، اي شاخ سرو به رقص آ»
ماه من ! ماه تابان من !
بي تو بهار جاويدرا باور نمي کردم .
هنوز درختان به همان زيبائي اند.
هنوز برگ ها مي درخشند .
هنوز گل ها باز مي شوند
و هنوز ضيافت درخت گيلاس باقيست ...
خوش آمدي به مهماني من !
راستي تو مهمان مني يا من مهمان تو؟!
يا هردو مهمان اوئيم ؟!
چشمهايم در شوق ديدار تو بود
اما قلبم نگران از اينکه چگونه خواهي آمد ؟
...